نفس  و  همه وجود مامی و بابایی اميرمحمد نفس و همه وجود مامی و بابایی اميرمحمد ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
پیوند آسمانی ما پیوند آسمانی ما ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

امیرمحمد گل همیشه بهار باغ زندگیمون

لباسهای پاییزی امیرمحمد پنجشنبه 1392/07/11

عزیزم قشنگ مامان الهی دورت بگردم هفته پیش من و مادرجون رفتیم پاساز تیراژه لباسهای قنشگ پاییزی خریدیم که البته شما را نبردیم شما در خونه پپیش بابایی موندی که من و مادرجون با صبر خرید بکنیم بلوز و شلوار جین کت قهوه ای و شلوار کرم   ...
11 آبان 1392

امیرمحمد و کارهای روزانه

بازیهای روزانه امیرمحمد در حیات خونه امیرمحمد و اولین اثر هنری با رنگ انگشتی سلام پسر قشنگم عزیزم روز 5 شنبه که عیدغدیر بود من و شما خونه تنها بودیم بابایی رفته بود سفر کاری بخاطر همین تصمیم گرفتم که شروع کنم به تمیز کردن خونه دست پسرم درد نکنه شما خیلی به مامانی کمک کردی اینم عکساش   روز چهارشنبه قبل از عید وقتی من و شما از خونه مادرجون اومدیم خونه شما اصرار و پافشاری کردی که میخوای در حیات خونه بمونی و بازی کنی هرکاری کردم مامان جان سوار آسانسور نشدی منم با اینکه خیلی خسته بود دلم نیومد و گذاشتم شما در حیات بازی کنی     پسرم خوبم دیروز شنبه 1392/08/04 صبح من رفتم جلسه بعداز جلسه تقر...
7 آبان 1392

خواهش می کنم برای بابای امیررضا جون دعا کنید

از همه دوستانیکه اومدند و ابراز احساس کردند و دعا کردند یک دنیــــــــــــــــــا تشکر از مهربونیتون بابایی محمد امیررضا جونم بیماره از همه دوستای خوب و مهربون خواهش می کنم که خیلی خیلی برای سلامتی و شفای بابایی امیررضا کوچولو دعا کنید و این پیام را در وبتون بذارید تا همه ببینند با سپاس فراوان اینم آدرس وب امیررضا کوچولو   www.amirreza-011.persianblog.ir   خدایا اگر مهربون نباشم چطور می تونم شاد باشم خدایا چنان کن که هرجا بنگرم فقط تورو ببینم خدایا منو شرمنده امیررضا و مامانیش نکن                   &...
27 مهر 1392

هدیه روز کودک

مامان جان عزیزم دلم فدات بشم دیروز خیلی خوش گذشت بهمون وقتی رفتم خونه کلی شما را بخاطر روز کودک بوس کردم و بعدشم بابایی اومد خونه با یک هدیه خوشگل و بزرگ وای کلی با ذوق و شوق بازش کردیم و دیدیم یک ماشین خوشگل دست بابایی درد نکنه اینم عکساش که شما خیلی دوستش داری بعد من و شما و مادرجون و خاله فایزه و بنیا رفتیم جشن خانه کودک فراز وقتی رسیدیدم خیلی خیلی شلوغ بود کمی صبر کردیم دیدیم نمیشه وایساد با هم رفتیم پارک که شما و بنیا جون کلی بازی کردید خیلی خیلی خوب بود.     ...
17 مهر 1392

روز کودک مبارکـــــــــــــــــــــــــ

روز جهانی کودک بر تمامی نی نی های ایران و جهان مبارک باد خدایا امیدوارم که روزی برسه در دنیا کودک بیمار ، فقیر نباشه و همه بچه ها همیشه شاد و سلامت و در آرامش باشند الهی آمینننننننننننننننن     خدایا شکرت که منم یک کودک سالم و شاد دارم کاش کودک بودم در بستر تنهایی ام کسی لالایی کودکانه می خواند برایم؟.. کسى که دخترش را خوشحال کند، مثل آن است که بنده اى از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده باشد و کسى که پسرى را خوشحال کند، مثل آن است که از ترس خدا گریسته باشد. ...
17 مهر 1392

کدبانوگری خودم

  ژله تزریقی اولین تجربه پسر قشنگم دیروز که اداره بودم مادرجون بهم زنگ زدن که زود بیا خونه لوله آبگرم آشپزخونه ترکیده شماهم که ماشاءا.. به همه دست میزنی و میخوای امتحان بکنی بخاطر همین اجازه نمیدی کسی کاری بکنه منم سریع مرخصی گرفتم و ساعت 13 رفتم خونه وقتی رسیدم داشتی می خوابیدی وای نمیدونی خونه مادرجون اینا چه خبر بنده خدا بابابزرگ همه کابینتها را باز کرده بود که لوله را درست بکنند بعداز اینکه بیدار شدی نهار خوردیم و رفتیم خونه بخاطر همین با خودم فکر حالا که کلی وقت دارم و بابایی هم هنوز از بانک نیومده منم دست بکار بشم و شروع کنم به کدبانوگری اول گفتم یه ژله تزریقی درست کنم که اولین بارم بود کمی تمرین کنم اگه خواستم برای مهمونی ...
15 مهر 1392

20 ماهگیت مبارک

سلام پسرم خدا را شکر که دیروز جمعه 1392/07/12 شما 20 ماهه شدی با سلامتی الحمدا.. خدا را شکر من و بابایی و مادرجون به افتخار 20 ماهگی شما با هم رفتیم سرزمین عجایب که شما کلی بازی و شیطنت کردی من و شما دو بار سوار قطار و ترن شدیم خیلی خیلی خوش گذشت اینم عکسهای شما  البته ببخشید که زیاد واضح نیست محل ایستادنم زیاد خوب نبود نتونستم خیلی خوب عکس بگیرم امیرمحمد در پشت فرمون   امیرمحمد در استخر توپ ...
15 مهر 1392

اولین تاب سواری امیرمحمد 1392/07/05 غروب جمعه

الهی فدات بشم مامان جان غروب جمعه ساعت 8 من و شما و مادرجون و بابابزرگ رفتیم پارک در بزرگراه ستاری چون تاریک بود راستی اسمش را یادم نیست دقیقا فقط خیلی خلوت و آروم بود در ضمن سه چرخه شما را هم بردیم که کلی بازی کردی با بابابزرگ من و مادرجون نیشستیم روی نیمکت شما با بابابزرگ رفتی طرف سرسره و تاب بازی که از دور دیدم یک سر کوچولو روی تاب از دور معلومه و داره تاب میخوره دورت برگردم چقدر تاب بازی را دوست داشتی و اولین بار بود که تنهایی سوار تاب شدی نیم ساعت تاب بازی کردی و دیگه پایین نمیومدی که بابابزرگ شما را به زور آورد پایین و برگشتیم خونه خیلی خوش گذشت ولی متأسفانه بخاطر اینکه فضا تاریک بود نتونستم از شما عکس بگیرم انشاءا.. این دفعه که رفتیم ...
7 مهر 1392

تولد 19 ماهگی پسرم

یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 8 شب امیرمحمد و بنیا کوچولو دختر خاله فایزه که تولد بنیا جون بود رفتیم آتلیه وای مامان جان فدات بشم امروز 19 ماهه شدی خدا را شکر این روزهای شیرین و لذت بخش با سلامتی و شادی در کنار شما سپری میشه الحمدا.. بخاطر این فرشته کوچولو که خدایا به ما دادی به زودی عکس آتلیه جدیدت را میذارم امیرمحمد خیلی دوستتداریممممممممممممممممممممممممممممممممم ...
3 مهر 1392

امیرمحمدو سه چرخه جدیدشنبه 30 شهریور 1392

امروز صبح تصمیم گرفتم من و شما با سه چرخه بریم خونه مادرجون که هم شما لذت ببری و هم من کمی پیاده روی بکنم قبل از اینکه برم اداره این سه چرخه را مادرجون به شما هدیه دادن دست مادرجون درد نکنه ...
30 شهريور 1392