ماجراهای من و امیرمحمد و مسافرت نوروزی
پسر قشنگم قراره پنج شنبه ٢٤/١٢/١٣٩١ من و شما با هواپیما بریم قشم بعدشم بابایی و دایی علیرضا ٢٩ اسفند می آیند چون بابایی تا 28 باید بره سرکار وقتم خیلی کمه کلی کار دارم
نمیدونم چیکار کنم مادرجون جمعه رفت قشم من و شما دست تنها موندیم البته خدا را شکر نمیخواد اینجا خرید کنیم چون همه خریدها را گذاشتم در قشم انجام بدم بخاطر همینکه دارم زودتر میرم ، شاید یک سر به دبی هم بزنیم شاید معلوم نیست البته شما را نمیبریم شما با مادر جون در قشم می مونید عزیزدلم فقط 5 روز دیگه فرصت داریم
از همه مهمتر که مادرجون نیست شما که مهدکودک نمی رید مجبوریم کسی را پیدا کنیم برای نگهداریت فعلا خاله رزیتا اومده (دختردایی من) انشاءا.. خوشبخت بشه بازم اون به دادمون رسیده تا چهارشنبه همش فکرم مشغوله آخه خاله رزیتا مجرده تاحالا نی نی اندازه شما نگه نداشته امیدوارم از پس اینکار بر بیاد الهی آمیننننننننننننننننننن
امیرمحمدم باید عجله کنیم که وقت نداریم